-پنج داستان از فرانتس هولر ترجمه علي عبداللهي*

داستان يک: اشباحشبي از شب ها خانم شول تک و تنها توي خانه اش بود که يکهو صداي پايي روي کفپوش شنيد. اول خودش را به آن راه زد و وانمود کرد متوجه چيزي نشده، اما همين که ديد صداي قدم ها ادامه دارد، احساس خطر کرد، چون ممکن بود دزد يا جنايتکاري به خانه زده باشد. خلاصه، دل و جرات به خر داد، تپانچه شوهرش را از روي ميز کوچک شام برداشت، پاورچين از پله ها بالا رفت، با سرعت هرچه تمام تر کليد برق را زد و فرياد کشيد: «دستا بالا!»اما