-سعی می کنم برسم
جمعه رسید. قرن هاست جمعه می آید، ولی او نمی رسد. راستی او نمی رسد یا ما نمی رسیم؟ نمی رسیم و باز غم و اندوهی پرمعنا دل هایمان را می گیرد. مادرم می گوید: باید به خدا برسیم تا او برسد.فکر می کنم چه طور می توانم به خدا برسم؟ لب پنجره می نشینم و دست هایم را باز می کنم. چشم هایم را می بندم و با خودم می گویم: اگر چشم هایم را باز کنم به خدا رسیده ام؛ چشم هایم را باز می کنم. هیچ تغییری حس نمی کنم. من هنوز لب آن پنجره نشسته ام.ناامید می شوم،می روم و یادم می رود که مادرم چیز دیگری هم گفته است. ب