-موشی و جادوگر
یکی بود، یکی نبود. موشی و جادوگر، با هم همسایه و دوست بودند.یک روز موشی به جادوگر گفت:«کاش می توانستی جادو کنی و جلوی خانه،یک باغچه ی سبزی درست کنی!» جادوگر با خوشحالی گفت:«من این جادو را بلد هستم!» بعد جادوگر جلوی خانه ایستاد و وردی خواند و با چوب جادو به زمین زد. اماباغچه ی سبزی درست نشد. موشی گفت: «فکر می کنم خاک خیلی سفت است. برای همین هم چوب جادو اثر نمی کند. ما یک بیل لازم داریم.» جادوگر یک بیل آورد و با کمک موشی ، خاک سفت را زیر و رو کرد. بعد خاک نرم نرم شد. جادوگر ایستاد و ورد خوان