-شهیدی که زائر امام رضا شدزنگ در خونه رو می زدن ولی هر چی می گفتی کیه جوابی نمی شنیدی. در رو که وا می کردی یه چیزی مثل فشنگ وارد حیاط می شد و بر می گشت بیرون. بعد از چند لحظه که مات و مبهوت بودی تازه متوجه می شدی یوسف بوده که اومده توپش رو که موقع فوتبال افتاده تو حیاط، برداره. همون یوسفی که نمی تونست حتی با باباش هم دو کلمه درست و حسابی صحبت کنه.
گر چه پشت لبش تازه سبز شده بود اما کاری که کرد نشون داد که دلش خیلی وقته که سبزه. یوسف یه دایی داشت.دایی هر چند وقتی به فامی