-

به شکل فرصت شيوانا با تعدادي از شاگردانش از راهي مي گذشت.هوا به تدريج دگرگون شد و باران باريدن گرفت و آنها نيز به ناچار در يکي از استراحت گاه هاي بين راه توقف کردند.در آنجا جمعي او را شناختند و از او خواستند برايشان دعا کند تا درخواست آنها اجابت شود. يکي از آن جمع گفت:"من از مال دنيا جز يک تکه زمين خالي چيز ديگري ندارم.اگر ممکن است برايم آرزو کن که کاينات به من ثروت و دارايي عطا کند." فردي ديگر از جمع گفت:"من در جواني به انسان هاي زيادي ظلم کرد