-
کلاغ نويسنده: داوود غفارزادگان ماجرا برمي گردد به سال ها پيش.آن وقت ها من نه ساله بودم و پدر احتمالا 50 سالي داشت.وسط هفته رفته بوديم کوه.پدر با اين که به قول خودش «پهلوان باز نشسته» بود اما هنوز هيکل ورزشکاري داشت. کنار هم که راه مي رفتيم مثل فيل وفنجان به نظر مي رسيديم .من لاغر و ريزه بودم وپدرم يحتمل با نگاه به من نااميديش افزوده تر مي گشت. من در عالم بچگي احساس مي کردم پدرم از چيزي رنج مي برد اما در آن سن و سال معني حرکات وحرف هايش را نمي فهميدم.چهل سال