-
همه تابستان در يک روز نويسنده: ري برد بري مترجم: سميه ذاکرنيا - «الان؟» - «نه! يه خورده مونده». -«يعني مي شه؟» -«نگاه کن! خودت ببين!» بچه هاي مثل گل هاي رز، مثل علف هاي وحشي، تنگ هم ، پشت پنجره کلاس ايستاده بودند و براي ديدن خورشيد پنها ن، چشم به بيرون دوخته بودند. بيرون باران مي باريد، هفت سال بود که بي وقفه باران مي باريد .روزهاي پياپي از ابتدا تا انتها همه پر بود از باران ، پربود از صداي طبل وسنج آب، ص