-
از هرِقَل تا حلّه نويسنده: علي اصغر کاوياني پدرم سعي مي کرد نگراني اش را مخفي کند؛ کنار بستر مي نشست و برايم از آينده حرف مي زد. من، رنج زخمي را مي کشيدم که در پاي چپم دهان باز کرده بود و چرک و خون از آن بيرون مي زد و درد شديدي را به جانم مي دواند و او دردي را که از سر مهر پدري بر دلش سنگيني مي کرد. هر دو مي دانستيم که براي خوشايند ديگري درد دروني مان را پنهان مي کنيم. روز به روز دايره زخم پايم وسيع تر مي شد. مي ناليدم و در تب مي سوختم. شب ها و روزها در