-
حکايتي از اهل بيت (ع) آخرين پيام روزها يکي پس از ديگري مي آمدند و مي رفتند و خورشيد عالم افروز به علت هميشگي اش هر روز از مشرق سر در مي آورد و درمغرب غروب مي کرد،اما چيزي که او مي ديد فقط تاريکي سياه چال بود.سال هاي سال بود که سهم او از روشنايي روز.فقط نوراندک از روزنه کوچکي بود و بس ،تنها چيزي که او را زنده نگه داشته بود نورايمان بود. آن جا ازرفاه و آسايش و آزادي خبري نبود ،اما زمزمه هاي عاشقانه او درخلوت خانه تنهايي و به هنگام رازو نياز با معبودش