-یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۳:۴۷
فردی کنار خیابان نشسته بود و گریه میکرد. رهگذری با یک بغل نان داغ و تازه به او رسید و لحظهای در احوالش درنگ کرد و چیزی نگذشت که خود نیز از گریه سوزناک آن فرد به گریه افتاد و چنان نوای گریهاش بلند و شدید شد که فرد گریان دمی دست از گریه کشید و از او پرسید: مشکلات چیست که این گونه بیتابانه گریه میکنی؟ رهگذر هقهقکنان گفت: از گریه تو بیتاب شدم و دامن اختیار از