-وینی کوچولو و یک روز زمستانییکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک غول کوچولوی مهربانی بود که همه وینی صدایش می کردند.
یک روز صبح مامان وینی کوچولو به او گفت" عزیزم، از امروز شما باید لباس های زمستانیت را بپوشی. چون از این به بعد دیگر هوا سرد می شود."اما وینی کوچولو دلش نمی خواست زمستان بیاید، چون او تابستان را خیلی دوست داشت. در فصل تابستان او هر چقدر دلش می خواست می توانست در جنگل بازی کند. وینی کوچولو پیش خودش فکر کرد هرچه زودتر لباس های زمستانیش را بپوشد، زمستان زودتر می آید.یک ر