-
راز جسدی در چاه مرد جوان عصبی شده بود، اختیارش را از دست داده و نمی دانست چهکار باید انجام دهد. با خود گفت: «عجب اشتباهی کردم، بیا و خوبی کن!» بعد بلند فریاد: زد «من پولم را می خواهم. نمی دانم اگر نداری که پرداخت کنی من آبرویت را می برم.»
مهناز که از این حرف شوکه شده بود و نمی دانست چه کار کند با صدایی که بیشتر شبیه جیغ بود فریاد زد «چند روز دیگر مهلت بده، سعی می کنم از هر جایی برایت گیر بیاورم.» درگیری بین آن