-چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۹:۲۵
نمیدانم از کجا شروع کنم؟ در جواب امروزت خندهای تلخ میهمانمان کردی... میدانم، در دلت چه میگذرد... بر پیشانی ناتوانم عرق شرم جاریست. آخر شِکوه سیاه بختیات را به که برم؟ ستارگانت خون میگریند که چرا طفلانت منتظر مرگ مادر ناخوش احوالشانند تا میراثش را به تاراج برند. روزگارت سیاهیشان را در خاموشی فریاد میزنند و مردمت نیز