-
جوانان بهشتي (2) نويسنده:معصومه ميرغني عبدالله بن مسعود نوجوان مثل هر روزگله گوسفندان را به صحرا آورده بود.گوسفندان مشغول خوردن علوفه بودند واو عرق ريزان،دست هايش را سايبان چشم خودکرده ومراقب گوسفندان بود.دوسوار به او نزديک شدندوسلام کردند.پيامبررا شناخت وپاسخ سلامش را داد .حضرت نگاهي به او کرد وفرمود:«پسرجان! ازاين گوسفندان کمي شير براي ما بدوش که تشنگي را رفع وگلو را تر کنيم!» چهره عتبه بن محيط صاحب گله گوسفندان جلوي چشم عبدالله آمد.