-
داستانكهاي مد و مدگرايي (1) مدگرايي بود و كمي اونطرفتر هم جوونا داشتن خوش و بش ميكردند. حوصله پدربزرگ سررفته بود و منتظر بود زودتر شام رو بيارن. همون موقع به ياد جوونياي خودش، رو كرد به جووناي امروزي تا خاطره نشاط و شادابي اون روزا براش زنده بشه. يه كم به حرفا و كاراي اونا دقت كرد. بعد درحاليكه لباسهاي غيرمعمول و موهاي عمود بر كله پوريا خيلي متعجبش كرده بود، گفت: پوريا، بابا! اين چه لباساي