-
روشنتراز برف سرما تا ريشهى استخوانهايم نفوذ ميكرد. دستهايم يخ زده بود.نميتوانستم اسلحه را در دست بگيرم. برف ميباريد. تا چشم كار ميكرد همه جا سفيدپوش بود. كوههاي بلند اطراف مريوان باعظمتترازقبل به نظر ميرسيد. ـ عباس جان برو داخل سنگر، نوبت كشيك من است. صداي سيد بود. او هم مثل من اولين بار بود كه با نام بسيجي به جبهه آمده بود. -ولي هنوز كه ساعت نگهباني من تمام نشده است! ـ تمام مي