-
از درد تا بي دردي نويسنده:زهرا سادات هاشمي پيرزن به ضريح خيره شده بود و من با نگاهم ، قطره هايي را دنبال مي کردم که پشت سر هم مي آمدند و بعد توي عمق چروک هاي صورتش ناپديد مي شدند.... آن قدر غرق ديدن بودم که ديگر، اصراري به شنيدن ناله ها و حرف هايش نداشتم، ولي بين آن همه نگاه، چند جمله را شنيدم و نشنيدم: «آقا چقدر اينجا خوبه...آقا اين چند روز که مهمونت بودم، انگار که هيچ دردي نداشتم.... آقا از روزي که پا توحرمت گذاشتم، انگار که ديگه غمي تو دلم نيست.