-
چراغ راهنمايي کلافه چراغ راهنمايي کلافه شده بود .به ماشين هايي که از روبه رويش رد مي شدند چپ چپ نگاه مي کرد . ماشين ها هم براي اينکه حرصش را دربياورند برايش زبان درازي مي کردند . او هم عصباني مي شد و از عصبانيت صورتش قرمز مي شد مثل گوجه فرنگي. ماشين ها هم مي زدند زير خنده .حالا نخند .کي بخند .تا خواست چيزي بگويد يک دفعه پسري چاق که از بستني خوردن خسته شده بود بستني اش را پرت کرد توي صورت چراغ راهنمايي .يک موتور جوان گفت :«بستني قيفي آماده باش