-یک داستان واقعی
«پنج» نفر بودند. از بچه های خون گرم واحد تخریب. جان شان را مثل آلبالو، گیلاس گذاشتند کف دست من. همین که گفتم از سیم کشی سر به در هستم مرا به قیمت جانشان ضمانت کردند. کی هستم؟ از کجا آمده ام؟ چه می کنم...؟ هیچ نپرسیدند. لابد پوشیدن همان لباس های خاکی و ساده برایشان مدرک بود.رفتم خطوط مرزی و کارم را با آن ها شروع کردم. کار بسیار حساسی بود. کافی بود در میدان مین یک سیم را اشتباهی دیر یا زود قطع کنی آن وقت کمی آن طرف تر پنج نفر می رفتند هوا و خاکستر می شدند.&nbs