-آقای دکتر بره ی ناقلا
در مزرعهای که بره ناقلا در آن زندگی میکرد، اتفاقهای عجیب و غریبی افتاده بود. همه مریض شده بودند. آن گوسفند چاق و تپل دلدرد گرفته بود و بیحال و کسل، یک گوشه خوابیده بود و ناله میکرد.بابا گوسفنده صدایش گرفته بود و مرتب سرفه میکرد.سگ نگهبان سرما خورده بود و آنقدر اشک از چشمهایش میآمد و عطسه میکرد که امانش را بریده بود.آقای مزرعهدار هم تب کرده بود و در رختخواب افتاده بود.بره ناقلا، از میان همه گوسفندها، خدا را شکر سالم بود و به حال و روز بقیه نگاه می