-اروند؛ جایی که دیوانهام میکندزل زدهام به رود ولی انگار هر چه از اروند و شب عملیات والفجر8 شنیدهام در سرم دور برداشته. فکر این که سر عزیزم را بکنم زیر آب که مبادا صدای خرخر گلوی تیر خوردهاش دشمن را خبر کند و آن قدر صبر کنم که دیگر هیچوقت صدایش در نیاید...
نشستهام رو به رویش؛ بچههای کاروان حلقه زدهاند دور راوی و زل زدهاند به دهانش و تک تک جملههایش را میبلعند؛ اما من، نگاهم خیره رود است. نخستین سفر، من هم زل زده بودم به راوی و حالا که فکرش را میکنم انگار اصلاً رود را ندی