-داستان آهو و عقاب
روزی آهویی زیبا در یك دشت بزرگ زندگی میكرد. در كنار این دشت زیبا یك كوه بسیار بلندی قرار داشت. آهوی تیزپا روزها در این دشت و دامنه كوه میدوید و بالا و پایین میپرید و وقتی كه به پای كوه میرسید به نوك آن نگاه میكرد و آرزو داشت كه مانند دوستش بزكوهی به بالای كوه برود و از ارتفاع زیاد، دشت را نگاه كند. ولی چند قدم كه بالا میرفت دیگر نمیتوانست به راهش ادامه دهد و برمیگشت پایین.روزها میگذشت و آهوی كوچولو روز به روز با دیدن بزهای كوهی بیشتر در آرزوی ارتفاع كوه ب