-با گارد باز / داستانی از حسین سناپور
سرخی دستکشهات با این تندی که پیش چشمهام میروند و میآیند، مثل سنجاقک جوانی میمانند که یک دم از بالزدن توی صورت زمخت من دست برنمیدارند. پشت بالبال زدنشان چشمهای تو را نگاه میکنم که پر زور و مطمئن، به چپ و راست میروی و نمیگذاری سنجاقکات آرام بگیرد. اما میبینی که؛ من فقط سرم به عقب میرود و برمیگردد، و پاهام یک قدم هم عقب نمینشینند، همانطور که پیش از این و پیشترها ننشستند؛ و دستکشهات هر و