-روز برفی
داشت آرام آرام برف می بارید. ابرها دوست داشتند آنقدر ببارند تا از بارش آن ها زمین سیراب شود، یادم است آن شب مادرم نگران بود كه آب از سقف به اتاق راه پیدا كند و كلبه سرد ما را خیس كند. نزدیك های صبح بود كه مادرم با روشن كردن چراغ دید كه آب از روزنه های كوچك سقف به پایین می ریزد. خدایا چقدر سردم شده بود. لحاف گرمی هم نداشتیم. از سرما می لرزیدم، در همین موقع دوباره خوابم برد. مدتی بعد مادرم مرا صدا زد، تا چشمانم را باز كردم، نور زیبای خورشید را دیدم كه خانه محقر ما را روشن كرده است، تا آمدم آن را ببینم ش