-روزهای تلخ بعد از جدایی
در مسیر بازگشت از دفترخانه ازدواج و طلاق، مهسا ناخن در دهان، به بیرون نگاه میکرد. پدرش گفت: «چرا اینقدر ساکتی؟ دخترم چرا خوشحال نیستی؟ پدر هم راست میگفت و هم اشتباه میکرد. راست میگفت که باید خوشحال باشد زیرا پس از سالها آزار جسمی و روحی دیدن از نادر، به رهایی رسیده است و اشتباه میکرد که نمیفهمید او با آن که نادر را نمیخواهد، ولی طلاق هر چه باشد، ضربه روانی شدیدی بر جسم و روانش وارد کرده است. خودش هم نمی