-شیشه اعتمادم را شکستی
22 ساله بودم كه پس از استخدام در یك شركت معتبر با بهروز ازدواج كردم. درآمد خوبی هم داشتم. شوهرم آن موقع سرباز بود. آن روزها میگفت آرزو دارد بتواند یك كار معمولی پیدا كند و خانهای كوچك هم اجاره كند تا برای تأمین خرج و مخارج زندگی چشمش به حقوق من نباشد. میگفت: «نمیخواهم پدرت فكر كند من آدم نالایقی هستم. بنابراین میخواهم به او ثابت كنم كه میتوانم دخترش را به خوشبختی برسانم.» بعد از عروسی خوشبختانه با سفارش اطرافیان و البته تلاش و لیاقتی كه در وجود