-جادوی جادوگر بدجنس

یکی بود یکی نبود یک جادوگر بدجنس و بد ذاتی بود که به هر جایی می رسید به مردم آن شهر آزار می رساند. یک شب جادوگر بدجنس قصه ی ما به شهر بزرگی رسید. آقای جادوگر پیش خود فکر کرد که سر مردم این شهر چه بلایی بیاورد. فکر کرد و فکر کرد تا بالاخره نقشه ای به ذهنش رسید. او تصمیم گرفت زبان همه ی مردم شهر را بدزدد. شاید پیش خودتان فکر کنید که این همه زبان به چه درد جادوگر می خورد. وقتی همه ی مردم شهر خواب بودند، جادوگر بدجنس همه ی زبان های مردم شهر را دزدید و وردی برای آن ها خواند.جادوگر بدج