-
داستان؛
روزی که منتظرش بودی
به گزارش سرویس کودک جام نیوز، با صورت گل انداخته با گامهاي خيلي بلند كه گاهي تبديل به دويدن مي شد و با چشماني كه قطره هاي اشك، زيركانه از گوشه اش جاري مي شد، از خيابان هم عبور كرد و به كوچه رسيد ، اصلاً نفهميد كه فاصله خيابان تا آن كوچه را چطور طي كرده است. بالاخره به خانه پدر بزرگ رسيد و با اشتياق در زد. پنج دقيقه پشت در، ماند، تا اينكه پدر بزرگ آهسته آهسته با كمك عصا