-
بازي خطرناک نويسنده:حميده رودباراني آفتاب ازلابه لاي درختان بلند جنگ برزمين مي تابيد.فصل تابستان بود.هواگرم شده بود.محسن وعلي که همراه خانواده شان به شمال رفته بودند،درميان راه ايستاده بودند. محسن به خنده گفت:«علي بيا اينجا!اين درخت خشکيده روببين».علي به سمت درخت آمد.درخت خشک شده عمر زيادي داشت. محسن گفت:«به نظرت چطوره؟»علي گفت:«فکرنمي کني خطرناک باشه؟!».محسن گفت:«نه،چه خطري؟ کبريت روبده به من».بعد کبريت را آتش ز