-
گلهایی که پژمرده میشوند
از توی آینه دیدمش که به راننده پشت سرم التماس میکرد که آدامسی یا برگه فالی بخرد. راننده سیگار به دست با آن عینک بزرگش نگاهی به دختربچه که به زور قدش به آینه ماشین می رسید، کرد و با لحنی عتاب آلود گفت:" برو بچه" و شیشهها را کشید بالا. هنوز چراق قرمز بود و من که یک چشمم به چراغ بود و چشم دیگرم به آینه. دختربچه را دیدم که به لای ماشینها خزید و وارد محوطه سبز داخل بلوار شد تا در چراغ قرمز بعدی قصه تکراری خود را با راننده دیگری تکرار کند.