-شیرنادان
روزی، روزگاری، شیری بود که بسیار مغرور و از خود راضی بود. شیر هیکل بزرگ و تنومندی داشت و فکر می کرد که راستی راستی از همه حیوان های دبگر قوی تر است و هر کاری بخواهد، می تواند انجام دهد. روزی از روزها، شیر مغرور، زیر سایه درختی خوابیده بود. کم کم احساس کرد گرسنه اش شده، از جا بلند شد تا شکاری پیدا کند و بخورد. کمی که جلو رفت چشمش به خرگوش کوچولویی افتاد.شیر، اول از دیدن بچه خرگوش خوشحال شد. اما بعد فکر کرد: « برای شیر قوی هیکلی مثل من، شکار این بچه خرگوش خجالت دارد.» از آن طرف، بچه خرگوش که