-بنفشه و شاپرک
بنفشه ای دیدم كه توی صحرا بودچه خوب می خندیدچقدر زیبا بود!به سوی او رفتمبنفشه را چیدمبنفشه غمگین شدومن نفهمیدمبه او چنین گفتم:بنفشه زیبا!بخند، چون دیگرتو نیستی تنهابنفشه خوبمبه من نگاهی كردغم دلش را اوبه روی لب ،آورد:چرا جدا كردیز خانه ام من را؟دوباره برگردانمرا به آن صحرامگر نمی دانیكه شاپرک آنجاستبدون من الآن چقدر او تنهاست!ز حال او من راتو با خبرگردانمرا به آن صحرادوباره برگردان