-بیا با هم بخندیم
سه لطیفه از عبید زاکانی ظریفی مرغ بریانی در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی خورد. گفت: عمر این مرغ بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ! یکی اسبی از دوستی به عاریت خواست، گفت:اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد؟ گفت: چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است! سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند، خوشش آمد، گفت:بادنجان، طعامی است خوش. ندیمی مدح بادنجان، فصلی پرداخت. چون سیر شد گفت: بادنجان