-یوسف گمگشته باز آمد ولی یعقوب نبود!هرگاه مـرا مى دید از یوسف گمگشتـه اش سـراغ مى گرفت . در حالى که بغض گلویش را مى فشرد و اشک در چشمانـش حلقه مـى زد مى گفت: مى دانى کـه مـن زنـدگـى ام را در جـنـگ و انـقـلاب صــرف کــرده ام .از وضعیت فرزندان جانبازم هم اطلاع کامل دارى ،دیدى که یوسفم را هم خود راهى نمودم ،اگر از او خبرى دارى بگو، ناراحت نمى شوم. یوسف کنـگـرى جوان فرزانه اى بـود که در منطـقـه ماووت عراق همسنگر من بود و در جریان تک نیروهاى بعثى مفقودالاثر شده بود .مانده بودم بااین پیرمرد روشن ضمیر چـگـونه روبـه رو شـوم .او گمان می کـرد مـن از شهادت یوسف خبر دارم ولى سخن نمى گویم .