-
به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم شاعر : حافظ بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم مرا روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنشينم الا اي همنشين دل که يارانت برفت از ياد که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم جهان پير است و بيبنياد از اين فرهادکش فرياد بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل که سلطاني عالم را