-
دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم شاعر : حافظ ليکن از لطف لبت صورت جان ميبستم دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم ديرگاه است کز اين جام هلالي مستم عشق من با خط مشکين تو امروزي نيست در سر کوي تو از پاي طلب ننشستم از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور که دم از خدمت رندان زدهام تا هستم عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين تا نگويي که چو عمرم به سر آمد رستم در ره عشق از آن سوي فنا صد خ