- یک صورت گرد بزرگ
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در سرزمینی دور روستای کوچکی بود که برای سال های زیادی شب و روز در آن باران می بارید. در این روستای کوچک پسر کوچولویی با پدر و سگش در بالای کوه ها در خانه ای کوچک زندگی می کرد.این پسر کوچولو نه سال سن داشت، و در تمام این نه سال هر روز و هر شب آسمان می بارید و می بارید.چه احساسی به شما دست می دهد اگر از لحظه ی به دنیا آمدنتان آسمان ابری و بارانی باشد؟مردم روستا همیشه به پسر کوچولو می گف