-ناخورده شکر نکن
روزی بود، روزگاری بود روباه حیله گری بود که خیلی دلش می خواست کلاغی را که دور و بر او آشیانه کرده بود، بگیرد و بخورد. اما کلاغ هم کلاغ باهوشی بود و روباه مطمئن بود که به این سادگی دم به تله نمی دهد و اصلا به او نزدیک نمی شود.روباه، برای اینکه کلاغ را نوش جان کند، هزار تا نقشه کشید. آخر کار فکرش به اینجا رسید که خودش را به موش مردگی بزند. با خود گفت: «وقتی کلاغ ببیند من مرده ام، دیگر از من نمی ترسد و به من نزدیک می شود. آن وقت من هم در یک فرصت مناسب، او