-
مسافري که به رخ اشک حسرتم بدواند شاعر : شهريار دلم تحمل بار فراق او نتواند مسافري که به رخ اشک حسرتم بدواند کنار من ننشيند که آتشم بنشاند در آتشم بنشاند چو باکسان بنشيند چو ماه نوسفر من سمند ناز براند چه جوي خون که براند ز ديده دلشدگان را به لب رسيده مرا جان خودي به من برساند به ماه من که رساند پيام من که ز هجران نواي ناي گرهگير دل شکسته نخواند بسوز سينهي من بين