-
بازمانده کشتي تنها بازمانده يك كشتي شكسته به جزيره خالي از سكنه اي افتاد. او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياريرساني از نظر ميگذراند، ولي كسي نميآمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پارهها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيانبار محافظت كند و داراييهاي اندكش را در آن نگه دارد؛ اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود به هنگام برگشتن ديد كه كلبه