- داستانك| غنچه پنهان
خیلی تمنا میکرد جنازه پسر شهیدش را ببیند،اما به خاطر ترکشهایی که داشت نمی خواستند نشانش بدهند. سرانجام موافقت کردند. رویش را که باز کرد دید گلوله ای سینه اش را شکافته ،با صدای لرزانی گفت:پسرم بالاخره غنچه ای که در دل پنهان داشتی به گل نشسته، سینه ات چه دشتی است برای خودش . . .
نویسنده : سينا عباسي
منبع : جوان آنلاين
تاریخ انتشار: 12 اسفند 1392 - 13:43
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان