-
من میگویم، او میگوید بگذار خودم باشم، با آسمانی که دوست دارم و پرندگانی که قفسنشینیشان پیرم کرده است.
بگذار خودم باشم، با پیراهنی از پاییز که راه راه می گردد و به بن بست می رسد. بگذار خودم باشم با چشمانی که در چله های زمستان ظهرا ظهر تابستان را رصد می کند و می دود به دنبال ستارگانی که فقط سر شب سقوط می کنند. بگذار سر بر شانه های صخره ای کوهستان بگذارم و برای کبک هایی که تازه سر از برف درآورده