- دل آسمان پر بود.بغض گلویش را می فشرد اما نمی ترکید.آزارش می داد گاهی اوقات چند قطره ای به زور از چشمانش می چکید اما فایده ای نداشت. بغض مثل سنگ در گلویش گیر کرده بود.با دو دست بیخ گلویش را فشار داد.اما فایده ای نداشت.
چند سال آزگار راحت نخوابیده بود.خمیازه ای کشید.اما دود غلیظی وارد دهانش شد.
رنگ صورتش تیره شد،نفسش بند آمد.شروع به سرفه کردن کرد.آن قدر سرفه کرد تا اینکه بغض،یکباره گلوی آسمان را رها کرد و بیرون پرید.آسمان نفس راحتی کشید.چشمانش از اشک پر شد.می خواست به اندازه ی تمام سال هایی که گریه نکرده بود اشک بریزد.قطرات درشت باران بر سر و روی مردم می ریخت و گرد وغبار را از صورتش
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان