-
سرش را پائین انداخته و به موزائیک های کف اتاق خیره مانده بود. پدرش نیز کنارش نشسته و زیر لب غر می زد. «آخر بچه چرا با آبروی ما بازی کردی؟ آخه مگر هر بی و سر و پایی گفت دوستت دارم، تو باید خام بشی و ...» «لیلا» که توان نگاه کردن به چشمان خشمگین پدر را نداشت، به یاد روزی افتاد که با «سعید» از طریق اینترنت آشنا شده بود. 28 خرداد 87. آن روز آخرین امتحان پایان سال هم برگزار شد. وقتی به خانه آمد، مادر ب