-یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴ - ۰۷:۰۲
مادربزرگ دور کرسی جمعمان میکرد و گندم برشته در دستهایمان میریخت. پشت غولها را در سیاهی شب بلند یلدا به امید آمدن دوباره خورشید به زمین میزد. مادربزرگ میگفت: آخر داستان، این زمستان است که تمام میشود و سیاهیاش میماند برای زغال... . به گزارش ایسنا، «جوان و تاریخ» به نقل از هفتهنامه «طراوت» استان