-
عمو روف روف نويسنده: زبیده حاجتی روزبود؛ اما آفتاب نبود؛ چون خورشید خانم نبود. درچنین روزی، آرام آرام برف بارید. کلبه ی مامان «ف» پراز برف شده بود. برف نوک درختان باغچه را هم پوشانده بود. همه جا سفیدپوش بود. «ف» کوچولو سردش شده بود. او خودش را بغل مامان «ف» چسبانده بود. مامان «ف» هرچه چوب و هیزم بود، داخل بخاری ریخت. آتش شعله کشید و کم کم چوب ها زغال شدند وشب آتش خاموش شد. سرما از شکاف در وارد کلبه شد،«ف» کوچول