-
گفت روزي شاه مسعود از قضاشاعر : عطار اوفتاده بود از لشگر جداگفت روزي شاه مسعود از قضاديد بر دريا نشسته کودکيباد تگ ميراند تنها بييکيشه سلامش کرد و درپيشش نشستدر بن دريا فکنده بود شستهم دلش آغشته هم جان خسته بودکودکي اندوهگين بنشسته بودمن نديدم چون تو يک ماتمزدهگفت اي کودک چرايي غمزدههفت طفليم اين زمان ما بيپدرکودکش گفت اي امير پر هنرسخت درويش است و تنها ماندهمادري داريم بر جا ماندهاندر اندازم، کنم تا شب مقاماز براي ماهيي، هر روز دامقوت ما آنست تا شب، اي اميرچون بگي