-
آن را که نيست در دل ازين سر سکينهايشاعر : عطار نبود کم از کم و بود از کم کمينهايآن را که نيست در دل ازين سر سکينهايناخورده مي ز عشق نداني قرينهايخواهي که از قرينه بداني که عشق چيستکو را بود ز در حقيقت خزينهايدر دار ملک عشق خليفه کسي بودکز هر دو کون لايق او نيست چينهايمرغي است جان عاشق و چندانش حوصلهبيتي است بس عجب مطلب از سفينهايشهبيت سر عشق که مطلوب جمله اوستچل روز نيز واطلب از قعر سينهايعمري ز عرش و فرش طلب کردي اين حديثليکن به زهد هيچ نيرزد سکينه