-
باز غم بگرفت دامانم، دريغشاعر : فخرالدين عراقي سر برآورد از گريبانم دريغباز غم بگرفت دامانم، دريغنيست جز غصه گوارانم، دريغغصه دمدم ميکشم از جام غمصاعقه افتاد در جانم، دريغابر محنت خيمه زد بر بام دلکس نداند کرد درمانم، دريغمبتلا گشتم به درد يار خودچاره جز مردن نميدانم، دريغدر چنين جان کندني کافتادهامکز فراق يار قربانم، دريغالغياث! اي دوستان، رحمي کنيدميکشد هر يک دگرسانم، دريغجور دلدار و جفاي روزگاردر ميان خنده گريانم، دريغگر چه خندم گاه گاهي همچو شمعدر شب تاريک هج