-
در آن شبهاي تار از بيقراريشاعر : عبيد زاکاني چو بسياري بناليدم بزاريدر آن شبهاي تار از بيقراريصدائي گوش کرد از گوشهي باممگر کز آه من سرو گلندامخرامان رو به نزديکان خود کردبر آن ناليدن من رحمت آوردحکايت باز ميپرسيد در رازيکي را زان پريرويان طنازکز اين دردسرش سوداي خامستکه اين مسکين سودائي کدامستبه گرد ما چرا ميپويد آخرز کوي ما کرا ميجويد آخرکدامين دانه افکندش در اين دامکه کردش اينچنين بيخواب و آرامکه از غم ديدهي پر خوناب کردشکه زينسان بيخور و بيخواب کردشکه با نخجي